loading...
طنز
مهدی بازدید : 1 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

اوهدخترک شانزده ساله بود که براي اولين بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اينکه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورادور او را مي ديد احساس خوشبختي مي کرد.

 

در آن روزها، حتي يک سلام به يکديگر، دل دختر را گرم مي کرد. او که ساختن ستاره هاي کاغذي را ياد گرفته بود هر روز روي کاغذ کوچکي يک جمله براي پسر مي نوشت و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا مي کرد و داخل يک بطري بزرگ مي انداخت. دختر با ديدن پيکر برازنده پسر با خود مي گفت پسري مثل او دختري با موهاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

 

 

دختر موهايي بسيار سياه ولي کوتاه داشت و وقتي لبخند مي زد، چشمانش به باريکي يک خط مي شد.

 

در ?? سالگي دختر وارد يک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهي بزرگ در پايتخت راه يافت. يک شب، هنگامي که همه دختران خوابگاه براي دوست پسرهاي خود نامه مي نوشتند يا تلفني با آنها حرف مي زدند، دختر در سکوت به شماره اي که از مدت ها پيش حفظ کرده بود نگاه مي کرد. آن شب براي نخستين بار دلتنگي را به معناي واقعي حس کرد.

 

روزها مي گذشت و او زندگي رنگارنگ دانشگاهي را بدون توجه پشت سر مي گذاشت. به ياد نداشت چند بار دست هاي دوستي را که به سويش دراز مي شد، رد کرده بود. در اين چهار سال تنها در پي آن بود که براي فوق ليسانس در دانشگاهي که پسر درس مي خواند، پذيرفته شود. در تمام اين مدت دختر يک بار هم موهايش را کوتاه نکرد.

 

دختر بيست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصيل شد و کاري در مدرسه دولتي پيدا کرد. زندگي دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطري هاي روي قفسه اش به شش تا رسيده بود.

 

دختر در بيست و پنج سالگي از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در شهر پسر کاري پيدا کرد. در تماس با دوستان ديگرش شنيد که پسر شرکتي باز کرده و تجارت موفقي را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دريافت کرد. در مراسم عروسي، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابي بنوشد، مست شد.

 

زندگي ادامه داشت. دختر ديگر جوان نبود، در بيست و هفت سالگي با يکي از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روي يک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مي کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا کرد.

 

 

 

ده سال بعد، روزي دختر به طور اتفاقي شنيد که شرکت پسر با مشکلات بزرگي مواجه شده و در حال ورشکستگي است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مي دهند. دختر بسيار نگران شد و به جستجويش رفت.. شبي در باشگاهي، پسر را مست پيدا کرد. دختر حرف زيادي نزد، تنها کارت بانکي خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستيد، مواظب خودتان باشيد.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگي مي کرد. در اين سالها پسر با پول هاي دختر تجارت خود را نجات داد. روزي دختر را پيدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ?? درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پيش از آنکه پسر حرفي بزند گفت: دوست هستيم، مگر نه؟

 

پسر براي مدت طولاني به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

 

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبريک زيبايي برايش نوشت ولي به مراسم عروسي اش نرفت.

 

مدتي بعد دختر به شدت مريض شد، در آخرين روزهاي زندگيش، هر روز در بيمارستان يک ستاره زيبا مي ساخت. در آخرين لحظه، در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سي و شش بطري دارم، مي توانيد آن را براي من نگهداريد؟

 

پسر پذيرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

 

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حياط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش يک ستاره زيبا را در دستش گذاشت و پرسيد: پدر بزرگ، نوشته هاي روي اين ستاره چيست؟

 

مرد با ديدن ستاره باز شده و خواندن جمله رويش، مبهوت پرسيد: اين را از کجا پيدا کردي؟ کودک جواب داد: از بطري روي کتاب خانه پيدايش کردم.

 

پدربزرگ، رويش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گريه مي کنيد؟

 

کاغذ به زمين افتاد. رويش نوشته شده بود::

 

 

 

معناي خوشبختي اين است که در دنيا کسي هست که بي اعتنا به نتيجه، دوستت دارد.

 

 

مهدی بازدید : 0 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

من دانشجوى سال دوم رشته پرستاري بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت مي‌کند چيست؟»

 

من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد مي‌دانستم؟ من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بي‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب مي‌شود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما مي‌باشند، حتى اگر تنها کارى که مي‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.

 

مهدی بازدید : 0 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.

 

دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»

 

سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.

 

دكترفوق تخصصي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.

 

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر گرديد.

 

آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.

 

زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

 

«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»...

 

مهدی بازدید : 0 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

قلب

 

 

 

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را دارد . جمعيت زيادي جمع شدند و به قلب او نگريستند. قلب او

 

 

 

كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف از قلب خود پرداخت و همه تصديق كردند

 

 

 

كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .

 

 

 

مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي ‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و

 

 

 

تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديد مي‌شد.

 

 

 

در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه

 

 

 

چطور او ادعامي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه

 

 

 

كن ؛ قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است . پير مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با

 

 

 

قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.

 

 

 

گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند

 

 

 

گوشه‌هايي دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.بعضي وقتها بخشي از قلبم را به

 

 

 

كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند ، گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي

 

 

 

هستند كه داشته‌ام، اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند.پس حالا مي‌بيني

 

 

 

كه زيبايي واقعي چيست ؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب

 

 

 

جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از

 

 

 

قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت

 

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود.

 

 

مهدی بازدید : 0 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

ﻣﻌﻠﻢ : ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﯼ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟

 

 دختر: ﻋﺮﻭﺳﯽ

 

 ﻣﻌﻠﻢ : ﻧﺨﯿﺮ ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﭼﻜﺎﺭﻩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ؟ |:

 

 دختر:عروس

 

 ﻣﻌﻠﻢ : ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﯼ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ |:

 

دختر: شوهر میکنم

 

 ﻣﻌﻠﻢ : دختر جان، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟ |: 

 

دختر:داماد ﻣﯿﺎﺭﻡ

 

 ﻣﻌﻠﻢ : ﻟﻌﻨﺘﯽ ، ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ؟ |: 

 

دختر : ﻧﻮﻩ !!!!!! 

 

مهدی بازدید : 0 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

وقتی میرم بانک به جای یک شماره، پنج شیش تا شماره می گیرم. اینطوری اون آدمی که بعد من میاد وقتی هی شماره ها رو اعلام می کنن و می بینه که کسی نیست، از خوشحالی تا دم باجه ذوق مرگ می شه!

 

کار ما شاد کردن دل ملته دیگه!!! خدا ما رو شاد کنه!!چشمک

 

مهدی بازدید : 0 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

از درخت آموختم که

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

نه واقعا انتظار داری از درخت چیزی یاد بگیرم؟ :|  

 

من از استادام چیزی یاد نگرفتم اونوقت  

 

بیام از یه درخت چیزی یاد بگیرم؟ :|

 

 

مهدی بازدید : 0 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

ﺁﻗﺎﺍﻳﻦ gf ﭼﻴـــــﻪ ?????  

 

دخترا ﻫﻲ ﭘﻲ ﺍﻡ ﻣﻴﺪﻥ ﮐﺎﺵ ﻣﻦgf ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ !!

 

ﻧﺎﻣﻮﺳﻦ ﻓُﺤﺶ ﻣُﺶ ﻧﺒﺎﺷـــﻪ ﻳﻪ ﻭﻗـــــﺖ !! :|

 

 

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
این سایت هر روز آپدیت میشه ممنون از نظرات شما.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا مطالب سایتم خوب بود
    آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 6
  • بازدید کلی : 141